شبها بی تاب خیره به یک عکس مینشینم
حرف میزنم , دلتنگ میشوم
دو سال است كه تنها در خواب او را ديده ام
من کسی را میشناسم که دوستم دارد و من دوستش ندارم
هزاران سخن و هزار شعر عاشقانه برايم نوشته
هر روز هزار قدم برایِ راضی کردنم بر میدارد
و من هزااااااااااااااااران قدم دورتر شده ام
کسی را میشناسم که یک زمان دوستش داشتم و دوستم داشت
و امروز فقط یک خاطره است بدون هیچ احساس
کسی را میشناسم که انگار عاشقم بود
نزدیک تر از خودم به خودم
و امروز دشمن ترین و دورتر از هر که تا امروز شناختم
آری...
تمامِ زندگی همین است!
کاش میانِ اینهمه , کمی , فقط کمی " آرامش " بود...
ياهو...برچسب : نویسنده : razgarsarmast بازدید : 114